داستان سرمای عشق

ساخت اسم

ارتباط از طریق یاهو مسنجر
1
محل تبلیغات شما
2
محل تبلیغات شما
3
محل تبلیغات شما

عضویت درخبرنامه

تبلیغات شما

برگ گرافیک

داستان سرمای عشق
بازديد : 1042

 سرمای عشق-قسمت دو

سلام. امیدوارم که هر روزتان زیباتر از روز قبل باشه و روزای زیباتری پیش رو داشته باشید. راستش فقط می خواستم بگم که فکر نکنید که این هم یه داستان دنباله دار واسه پر کردن وبلاگه! این داستان نیست، یه سرگذشت واقعیه و من وقتی تو جریان این موضوع قرار گرفتم دیگه نتونستم اون رو به قلم نکشم. فقط امیدوارم بدون طرف درباره اون قضاوت کنید. من سعی می کنم اون رو تو 4 قسمت تموم کنم و حتما منتظر قسمت سوم باشید و لازم می دونم بگم که پایان این سرگذشت در اردیبهشت ماه سال ۹۰ بوده است

.

آنچه گذشت

:

تا اونجا پیش رفتیم که این پسر که اهل مذهب و خدا و پیغمبر بود تو رشته ی مورد علاقه خودش در دانشگاه قبول شد و بعد از اینکه وارد دانشگاه شد، در طی ماجراهایی دلبسته دختری شد که این احساس دو طرفه بود. این پسر تونست شماره ی خودش رو به دختر بده و حالا ادامه ی ماجرا

...

شماره ی تماس گیرنده رو که نگاه کردم، دیدم میون مخاطبام نیست و با خودم گفتم حتما خودشه. یه ذره دیر جواب دادم! گوشی رو برداشتم و گفتم : سلام، بفرمایید. خودش بود، قند داشت تو دلم آب می شد. باورم نمی شد که به این زودی زنگ زده باشه، دوباره نفسم بریده بود و بالا نمی اومد، ولی باید یه جوری خودم رو کنترل کنم. اون روز ما در حدود 30 دقیقه با هم حرف زدیم و از خصوصیات و اخلاق هم دیگه جویا شدیم. دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که خداحافظی کردیم. وای خدای من، من واقعا دیگه داشتم به سجده می افتادم. اصلا باورم نمی شه من که اصلا از دختر خوشم نمی اومد، به این زودی تونسته باشم نظر یه دختر رو اینقدر به خودم جلب کنم. اونقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه درسا رو فراموش کردم. تقریبا ساعت 12:30 بود که رفتم تو رختخواب ولی کو خواب؟

!

اون روز تا اذان بیدار بودم و بعد از اینکه نمازم رو خوندم، دیگه نتونستم بخوابم، اون روز هم صبح ساعت 10 کلاس داشتم. نزدیکای 9 از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف دانشگاه. وارد حیاط دانشگاه که شدم، چشمام هی دنبال اون بود، حیاط رو چند دور زدم که یه دفعه دیدم از تاکسی پیاده شد. تا منو دید ذوق کرد و اومد جلو و گفت : سلام، خوبی؟ چون تا کلاس یه 15 دقیقه ای وقت داشتیم، همون جا تو حیاط روی صندلی نشستیم و با هم حرف زدیم. دیگه از اون روز به بعد تقریبا خیلی از موقع ها با هم بودیم و به قدری به هم وابسته شده بودیم که اگر یه روز هم همدیگر رو نمی دیدم، احساس می کردیم یه چیزی رو گم کرده ایم. 3 ماه از رابطه ی ما می گذشت و دیگه واقعا هر دومون احساس می کردیم که به اندازه ی ما کسی وجود نداره که اینطوری عاشق و معشوق همدیگه باشن

.

من همونطور که گفتم چون با دخترا ارتباط نداشتم خیلی از رابطه ها و طرز حرف زدن ها برام مفهومی نداشت. یه روز که باهاش حرف می زدم، نگو دوستم کنار منه و همه ی حرف های منو شنیده، بعد اینکه تلفن تموم شد. گفت : داری چیکار می کنی؟ مگه با دختر اینطوری حرف می زنن؟ اینطوری حرف بزنی، من بهت قول میدم که رابطه تون به سال نمی کشه! گفتم : چی میگی؟ مگه من چطور حرف می زنم؟ برگشت گفت : آدم که هی به دختر نمی گه قربونت برم، فدات شم، دورت بگردم و از این جور حرف ها، یه ذره غرور داشته باش. البته من آدم مغروری هم بودم. لااقل در ارتباط با دخترای دیگه، حتی پیش اومده بود که دخترای کلاس به من گفته بودن که خیلی مغرورم؛ ولی نمی دونم چرا با این یکی نمی تونستم غرور داشته باشم؟ اون روز اون حرفها رو زیاد جدی نگرفتم.روزها از پی هم می گذشت و ما هر روز عاشق تر از دیروز بودیم. یه روز خوب پائیزی بود که اون ازم خواست تا بیام جلو و با خانواده اش حرف بزنم. تا اون موقع رابطه ی ما 5 ماهه بود. من که تو تصمیم خودم جدی بودم، شماره ی خونشون رو گرفتم و شب رفتم و قضیه رو با مادرم درمیون گذاشتم. یه هفته رو مخ مادرم کار کردم تا بالاخره راضی شد. مادرم یه هفته بعد از اینکه من باهاش حرف زدم، زنگ زد به مادر دختره و اجازه ی آشنایی رو گرفت. ولی این وسط یه چیزی بود که درست نبود و اونم این بود که من هنوز درس می خوندم و نه کاری داشتم و نه درآمد و نه خونه ای که بتونم از پس زندگی بربیام. وقتی اینا رو باهاش در میون گذاشتم، فقط بهم گفت : تو بیا جلو و بقیه اش با من. من که دیگه دیدم اون این همه به من تمایل داره زیاد مقاومت نکردم و قرار خواستگاری که نه، آشنایی رو با هم گذاشتیم.پنج شنبه شب قرار گذاشتیم و من سرخوش از این عشقم و غافل از آینده ای تلخ و واقعیت های زندگی بودم. من پنج شنبه شب به اتفاق پدر و مادر و برادر بزرگترم رفتیم خونشون. تو ماشین و در طی مسیر که می رفتیم، هر کی یه تیکه ای به من می انداخت : آقا دوماد رو ببین، چه خوش تیپه، قربون پسرم برم و از این جور حرفها. بعد از حدود 15 دقیقه رانندگی رسیدیم. من خیلی استرس داشتم و از نتیجه می ترسیدم به قدری که دستام می لرزید. همه پیاده شدیم و برادرم زنگ در را زد و ما وارد خانه شدیم




برچسب ها : ,
می پسندم نمی پسندم

مطالب مرتبط

بخش نظرات این مطلب


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







[تبادل لگو با ما]

Friends
تمامی حقوق مطالب برای این سایت محفوظ میباشد. قالب طراحی شده توسط: برگ گراف و ترجمه شده توسط : قالب گراف